گفت وگو با امير سرتيپ دوم خلبان «ابراهيم پوردان»
نویسنده : مهدی بابامحمودی
اشاره
امير سرتيپ دوم خلبان بازنشسته ابراهيم پوردان از جمله خلبانان دلير نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران است كه از بدو ورود به نيروي هوايي تخصصهاي مختلي را فرا گرفته و پس از طي دورة پدافند هوايي وارد رستة خلباني شده است. اين افسر خلبان و پدافندي در تمام دوران دفاع مقدس جهاد و تلاش مقدسي را مانند ساير كاركنان جان بركف ارتش از خود به نمايش گذاشته است، بهمنظور آشنايي هرچه بيشتر با مجاهدتهاي اين افسر ارتش اسلام گفتوگويي را با ايشان انجام دادهايم كه توجه شما خوانندگان گرامي را به آن جلب ميكنيم.
امير! با تشكر از شركت شما در اين گفتوگو ابتدا بفرماييد كه چرا تغيير رسته داديد و از پدافند به رشته خلباني رفتيد؟
من پس از آنكه ديپلم متوسطه را گرفتم، در آزمون ورودي دانشكده افسري نيروي زميني شركت كردم و نفر سيزدهم شدم. همزمان در آزمون ورودي نيروي هوايي هم امتحان دادم و قبول شدم. در حالي كه مراحل ابتدايي آموزش در دانشكده افسري را ميگذراندم، مراحل پزشكي ورودي به نيروي هوايي را نيز پشتسر گذاشتم. با موفقيت در اين آزمونها، از نيروي هوايي نامهاي مبني بر قبوليام در اين نيرو بدستم رسيد. دانشكده افسري را رها كردم و وارد مركز آموزش نيروي هوايي شدم.
نيروي زميني با اطلاع از ورود من به نيروي هوايي و رها كردن دانشكده افسري، طي نامهنگاريهايي نيروي هوايي را مجبور كرد مرا به دانشكده افسري بفرستند. يك هفتهاي را دوباره در دانشكده افسري گذراندم تا از تعطيلات جمعه استفاده كرده و باز به مركز آموزش نيروي هوايي رفتم. فرمانده وقت گردان دانشجويي مرا احضار كرد و گفت: «تكليف خودت رو مشخص كن! از نيروي زميني دنبالت هستن. خلاصه كدوم طرف هستي؟!» من هم گفتم «خيلي علاقه دارم كه در نيروي هوايي بمانم».
نهايتاً در نيروي هوايي ماندگار شدم و ورود من به نيروي هوايي با رسته «پدافند» بود كه آن زمان به اين رسته «اسلحه و مرميات» اتلاق ميشد. در اين رسته سپس تعيين ميكردند كه نفر براي چه نوع پدافندي از قبيل هاوك، توپ اورليكن و... آموزش ببيند. من نيز براساس تقسيمبندي به پدافند موشكي «هاوك» اختصاص يافتم.
در قسمتي از آموزش پدافند ما بايد دورهاي را در «پادگان شماره 3» مهرآباد آن زمان و «دانشكده هوايي شهيد ستاري» كنوني ميگذرانديم. ديدن هر روزه خلبانان و انواع هواپيما باعث علاقهمندي بيش از پيش من به اين رسته شد و احساس كردم ماندن من در رسته پدافند مرا ارضا نخواهد كرد.
اينگونه شد كه پس از حدود يك سال از آغاز آموزش پدافند سراغ فرمانده عمليات پدافند مركز، جناب سرگرد «وهابزاده» رفتم و علاقهمندي خود را با وي در ميان گذاشتم. در ابتدا مخالفت كرد و اما با اصرار من قبول كرد تا درخواست مرا به مسئولين وقت ارجاع دهد. نهايتا ورود من به رسته خلباني از نظر فرماندهان رده بالاتر بلامانع اعلام شد و من وارد آزمونهاي پزشكي خلباني شدم.
با پشتسر گذاشتن مراحل يكي پس از ديگري، وارد مرحله آموزش ابتدايي پرواز در مركز آموزش «دوشان تپه» آن زمان و «پادگان شهيد خضرايي» كنوني شدم. پس از طي دوره مقدماتي پرواز در ايران براي آموزش پيشرفته خلباني در سال 1354 به آمريكا اعزام شديم.
از دوره آموزش بگوييد و سال بازگشتتان به كشور!
با ورود به ايالات متحده كلاسهاي زبان شروع شد. پس از آن به كلاسهاي زميني و سپس پرواز با هواپيماي T-41، T-37 و T-38 پرداختيم كه من در طي تمامي كلاسهاي زميني و تمامي هواپيماها، شاگرد اول شدم و جامهاي متعددي نيز از اين رهگذر دريافت نمودم.
پس از اتمام دوره در سال 1356 به ميهن باز گشتيم.
آيا پس از بازگشت بلافاصله به گردان پروازي منتقل شديد؟
خير! روال كار در آن زمان اين طور بود كه خلبانان جوان تازه بازگشته را براي طي دوره «FAC» يا همان «افسر ناظر مقدم» به پادگان شماره 3 ميفرستادند. افسر ناظر مقدم كسي است كه در واقع رابط بين نيروي هوايي با يگان نيروي زميني محل استقرار خود است.
از ماههاي قبل از آغاز جنگ و تجاوزات در حال تشديد عراق بگوييد!
همانطور كه در كتابهاي تاريخ دفاع مقدس ميخوانيم، تجاوزات عراق در حالات مختلف از بد و پيروزي انقلاب آغاز شد و در سه ماهه آخر شدت زيادي پيدا كرد. از اوايل سال 1359 ما به صورت دو فروندي در ماموريتهاي 15 روزه به دزفول اعزام ميشديم. در پروازهاي شناسايي كه از مبدا دزفول انجام داديم، به وضوح تجمع انبوه ادوات زرهي و مكانيزه دشمن در خط مرزي مشخص بود.
اين روند ادامه پيدا كرد تا آخرين ماموريت اعزام در 17 شهريور 1359. در اين ماموريت به اصطلاح 15 روزه كه به روز 31 شهريور برخورد كرد ما سر موعد به تهران برنگشته و در دزفول چند روزي ماندگار شديم. در روز آغاز جنگ من ناهار به منزل يكي از بستگان كه از نفرات پدافند پايگاه هوايي دزفول بود دعوت بودم. ساعت حوالي 30/1 بعدازظهر بود كه ناگهان درب ورودي خانه به شدت كوبيده شد. منزل مورد اشاره در منازل سازماني واقع در انتهاي باند بود. به سرعت بيرون دويدم و انفجار بمبها روي باند را به وضوح مشاهده كردم.
جمعيت ساكن در مجتمع مزبور همگي بيرون آمده و در محلي جمع شده بودند و هر كسي چيزي ميگفت. به سراغ پسري كه دوچرخهسوار بود رفتم و گفتم« دوچرخهات را به من بده!» گفت: «دوباره كجا ازت بگيرمش؟!» گفتم «بيا VN اونجاست!» به سرعت خود را به گردان پروازي رسانده و از آنجا به همراه دوستان به سمت باند رفتيم و سوراخهاي متعدد ناشي از انفجار بمبهاي هواپيماهاي عراقي را از نزديك مشاهده كرديم. تعدادي از بچههاي پدافند مستقر در سر باند بر اثر برخورد بمب به شهادت رسيده بودند. يكي از هواپيماهاي F-4 كه ما از تهران با خودمان به دزفول آورده بوديم بر اثر برخورد تركشهاي بمب در حال سوختن بود. يكي از ماشينهاي آتشنشاني نيز با اصابت راكت آتش گرفته بود.
همان شب جلسهاي با حضور فرمانده وقت پايگاه جناب............. برگزار شد كه من هم به عنوان نماينده دسته اف - 4هاي عزامي حضور داشتم. در اين جلسه طرح تخليه پايگاه مطرح شد تا هماهنگيهاي مورد نياز بين يگانهاي مختلف پايگاه ايجاد شود.
و حالا از روز يكم به بعد...!
بله! ما پس از شروع جنگ دو روز در دزفول مانديم و ما با همان يك فروند اف-4 مأموريت انجام ميداديم. و زا جمله در عمليات 140 فروندي نيز شركت داشتيم. در روز چهارم براساس دستور، با اف-4 به تهران برگشتيم. مأموريتهاي جنگي چند روزي بود كه به شدت حال و هواي پايگاه را عوض كرده بود. براساس جنگهاي اخير در خاورميانه و سراسر جهان، تصور من از جنگ بين ايران و عراق هم اين بود كه اين جنگ نهايتا پس از يك هفته الي 10 روز به اتمام خواهد رسيد. در نتيجه به برنامهريز گردان جناب «سهرابپور» مكررا ميگفتم كه اسم مرا بيشتر در برنامه پروازي جاي دهد.
هواپيماهاي پايگاه يكم نيز همپاي همتايان خود در پايگاههاي مرزي در عملياتهاي جنگي شركت ميكردند. در مجموع من شش ماهه اول جنگ كه به آغاز سال 60 منتهي ميشد را در تهران ماندم تا اينكه در اوايل همان سال به علت تلفات بالاي خلبانان ما در مصاف فانتوم با تانك، به تدريج زمزمه كمبود خلبان كابين جلو در نيروي هوايي بگوش رسيد.
با رسيدن بحث به اينجا با توجه به اينكه عمليات حمله به پايگاه هوايي «الوليد» در 15 فروردين 1360 صورت گرفت، لطفا به تشريح اين عمليات بپردازيد تا دوباره ادامه مبحث قبل را پيگيري كنيم!
چند روز قبل از عمليات در حالي كه ما اصلا از وجود چنين طرح و برنامهاي بياطلاع بوديم، به من دستور داده شد كه بايد به پايگاه سوم شكاري بروم. من هم وسايل مورد نيازم را برداشته و صبح روز 15 فروردين كه صبح سردي هم بود به پايگاه يكم مراجعه و از آنجا به وسيله بالگرد به پايگاه همدان پرواز كرديم. در هر حال جنگ بود و مسايل خاص خودش را داشت. من در ابتدا تصورم اين بود كه در همدان خلبان كم داريم و ما بايد جايگزين كمبودها شويم. خلاصه به پايگاه سوم رسيديم و پذيرايي ناهار و سپس شام انجام شد و به ما گفتند فردا صبح ساعت 4 به پست فرماندهي پايگاه برويم.
در آنجا فكر ديگري به ذهنم خطور كرد و اين بود كه احتمالا براي بمباران «آپانديس» ما را به همدان فرا خواندهاند. آپانديس خشكي زايده مانندي است كه به گوشه جنوب غربي خرمشهر متصل شده است. عراقيها مدتي بود كه آنجا را تصرف كرده بودند و با مستقر كردن انواع و اقسام پدافندهاي زمين به هوا،هر هواپيمايي را كه از آن حوالي رد ميشد ميزدند. اين تصور هم بيشتر به اين خاطر بود كه من با آقايان «كوهپايه عراقي» و «كاظمي»، يعني سه نفر از تهران به همدان آمده بوديم و اصلاً اطلاع نداشتيم كه از پايگاههاي ديگري تعدادي خلبان به پايگاه سوم آمدهاند.
در نهايت وقتي بامداد روز شانزدهم به پست فرماندهي رفتيم و جمع خلبانان ديگر پايگاهها و همچنين خلبانان خود پايگاه همدان به علاوه جناب براتپور رهبر عمليات را مشاهده كردم پي بردم كه داستان نه كمبود خلبان است نه آپانديس!
جناب براتپور با خوشامدگويي به خلبانان، توجيه كامل طرح پرواز، مسير رفت و برگشت، نحوه سوختگيري از هواپيماهاي تانكر، نحوه عمل در مواقع اضطراري و ديگر موارد لازمه را انجام داد و گفت: «در عملياتي كه به ياري خداوند قصد انجام آن را داريم، 80 درصد خطر برنگشتن وجود دارد. هر كسي به هر علتي قصد انصراف دارد بگويد تا جايگزين شود. ضمنا هر كس كه بخواهد ميتواند با خانواده خداحافظي بكند!»
حقيقتاً هيچ كدام از نفرات اصلي دسته پروازي نميخواست كه چنين افتخاري را از دست بدهد و در نتيجه انصرافي در كار نبود. اگر هم كسي تمايلي به شركت در عمليات نداشت نفرات ذخيره مثل جناب «عتيقهچي» بودند كه از دل و جان خواستار شركت در عمليات بودند اي بسا هنگامي كه پس از سوختگيري و عبور از مرز براي هيچ يك از هشت فروند فانتوم اصلي مشكلي پيش نيامد، همين جناب عتيقهچي كه رهبر دسته دو فروندي فانتومهاي ذخيره بود در راديو به از جانب براتپور درخواست كرد كه «اجازه بده ما هم بياييم!» اين يعني همان خواسته قلبي بچهها به شركت با تمام توان در عمليات!
خلاصه پس از پايان جلسه توجيه، نماز را به جماعت برگزار كرديم كه به حق يكي از بيادماندنيترين و روحانيترين نمازهاي عمرم را در همان روز بجاي آوردم. حضور قلبي دست داده بود كه دلم نميخواست آن لحظات به اتمام برسد.
مديريت زمان و اجراي صحيح زمانبندي را در عمليات حمله به الوليد چگونه ديديد؟
نقطه قوت و اصليترين ركن عمليات حمله به H-3 زمانبندي بسيار دقيق اين عمليات بود كه مرهون تلاشها و علم نظامي قابل تقدير جناب «ايزدستا» است.
هنگامي كه ما روي «درياچه اروميه» به هواپيماي تانكر چسبيديم و سوخت گرفتيم، در حالي كه هوا نيز كمي گرفته بود، فرآيند سوختگيري حدود 20 دقيقه طول كشيد. من با خود گفتم كه ما در خاك خودي و بدون هيچ ترديد با مشكل و صرفزمان زياد سوختگيري را انجام داديم، چطور ممكن است در خاك دشمن كه هر لحظه امكان سر رسيدن رهگيرهاي بعثي وجود دارد ما بتوانيم در زماني كمتر و بطور ايمن از تانكرها سوخت بگيريم. خوشبختانه با همان مديريت بسيار عالي كه عرض كردم زماني كه به محل ملاقات اولين سوختگيري برونمرزي رسيديم، تانكر را دقيقا روبرو و همراستا با ادامه مسير مشاهده كرديم. تانكر در ارتفاع پايين و لابلاي كوههاي سر به فلك كشيده شمال عراق پرواز ميكرد كه ما به ترتيب همان فرآيند را تكرار كرده و سوخت موردنياز را دريافت نموديم.
رشته كوههاي آن منطقه بقدري بلند و پوشيده از برف بود كه اگر هر كدام از ما به هر علتي در آنجا خروج اضطراري انجام ميداديم، جسدمان همين الان هم پيدا نشده بود.
در اين عمليات در كنار طرح بسيار سنجيده و حساب شده عملياتي، لطف و امداد الهي نيز شامل حال ما شد تا عمليات به صورت كاملا موفقيتآميز به پايان برسد. شما حساب كنيد كه در حين سوختگيري سوم كه در زمان بازگشت جنگندهها از بمباران انجام شد، اگر يك هواپيماي ملخي نيز موي دماغ ما ميشد، جنگندهها در گرفتن سوخت دچار مشل ميشدند و فاجعهاي به وجود ميآمد. علت اصلي سردرگرمي عراقيها در گير انداختن لقمه چرب و نرمي مثل ما حركات ايذايي و هوشمندانه اف-5ها در حمله به مراكز حياتي عراق بود تا به اين ترتيب حواس آنها را به خود جلب و از ما دور كنند.
رهبري جناب براتپور را در عمليات الوليد چگونه ارزيابي ميكنيد؟
جناب سرگرد براتپور آن زمان و امير براتپور كنوني فرمانده و استاد بزرگوار من از هر نظر كه شما حساب كنيد، بهترين گزينه براي رهبري دسته پروازي حمله به الوليد به حساب ميآمد. توان بالاي پروازي و مديريتي ايشان در حدي است كه من در جايگاهي نيستم كه به خود اجازه ارزيابي آن را بدهم.
كنترل هشت فروند اف-4 در سرعت بالا و ارتفاع پايين در آن محيط پروازي غيرقابل پيشبيني كار هر كسي نيست. يك زماني شما رهبر دسته پروازي هواپيماهاي نمايش هوايي هستيد. به فرض مثال هشت فروند بال در بال هم به حركت ادامه ميدهيد و مسئله خاصي به وجود نميآيد. اما در عملياتي مانند H-3 رهبر دسته پروازي اين طور نيست كه فقط جلو بيفتد، نقشه بخواند و مسير را به ديگران نشان دهد. بايد لحظه به لحظه از وضعيت هواپيماهاي دسته پروازي اطلاع داشته باشد.
در كداميك از عملياتها افتخار حضور پيدا كرديد؟
من به لطف خدا سعادت داشتم كه در بيشتر عملياتهاي مهم مثل بيتالمقدس، حمله به الوليد و والفجر 8 و چند عمليات مهم شرف حضور داشته باشم. در عمليات والفجر 8 هم مورد اصابت قرار گرفتم و هم يكي از دوستان نزديك خود را از دست دادم كه در واقع يكي از ناگوارترين خاطرات جنگي من با اين واقعه در آزادسازي فاو رقم خورد.
از مورد اصابت قرار گرفتنتان در عمليات والفجر 8 برايمان بگوييد!
در عمليات والفجر 8، فتح فاو، به ما ماموريت دادند هدفي را در پشت كارخانه نمك بمباران كنيم. ساعت 3 بعدازظهر بود كه وارد گردان پروازي شديم و يك جلسه توجيهي بسيار مختصر برگزار شد. در اين جلسه به ما گفتند «در ساعت 4 بعدازظهر يك زمان كوتاه چند دقيقهاي آتشبس از نيروهاي خودي گرفتهايم كه شما ميبايست راس ساعت از طريق «خور موسي» و «خور عبدا...» خودتان را به پشت كارخانه نمك فاو برسانيد در غير اينصورت آتش نيروهاي خودي به احتمال زياد متوجه شما خواهد شد». ولي در واقع هيچ آتشبسي در كار نبود! بلافاصله به همراه ستوان «حسين ناجي» به خط پرواز رفتيم و سوار بر هواپيما، موتورها را روشن كرديم كه ناگهان كابين عقب آتش گرفت و تمامي فيوزها سوخت! جناب سرهنگ «سعيدي» فرمانده وقت پايگاه بوشهر نيز پاي هواپيما ايستاده بود تا ما را بدرقه كند. به سرعت هواپيما را عوض كرديم و بر هواپيماي يدكي (spare) سوار شديم.
با توكل بر خدا، باند پرواز را ترك كرده و با حركت از طريق نقطه نشانيها به آسمان فاو رسيديم. توصيف آسمان فاو برايم بسيار مشكل است. از زمين به آسمان و از آسمان به زمين گلوله و آتش رد و بدل ميشد.
روز اولي بود كه فاو آزاد شده بود. با اينكه درست راس ساعت، همانطور كه در جلسه توجيهي به ما گفته شده بود به منطقه رسيده بوديم اما هر دو طرف درگير، لحظهاي يكديگر را آرام نميگذاشتند و ثانيهاي هزاران گلوله در آسمان رد و بدل ميشد!
در حال جستجوي كارخانه نمك بودم كه پرواز ستوني چند بالگرد توجهم را به خود جلب كرد.
بلافاصله به كابين عقب جناب ناجي گفتم: «حسين اينها خودي هستند يا دشمن؟!» وي جواب داد: «اينها بالگردهاي دشمن هستند!» بدون معطلي گردش كرده و جنگنده را با مسير پروازي بالگردها همراستا كردم. با رسيدن به موقعيت مناسب ماشه شليك گلولههاي توپ را فشار دادم. توپ پس از شليك حدود 10 گلوله يكباره قفل شد و به فشارهاي متوالي من به ماشه جواب نداد. از انهدام بالگردها منصرف شده و دوباره سمت كارخانه نمك را گرفتيم. با رسيدن به بالاي هدف، تمامي بمبها را خالي كرديم و به سمت جزيره «بوبيان» ادامه مسير داديم. همزمان دو فروند از جنگنده- رهگيرهاي ميگ دشمن براي ساقط كردن ما از بصره بلند شدند- و تعقيب گريز ما بر سطح آب آغاز شد.
به سرعت ارتفاع هواپيما را تا پايينترين حد ممكن در سطح آب رسانده و با تمام سرعت منطقه را ترك كرديم. با رسيدن به خرمشهر، در حالي كه از شر ميگها نيز خلاص شده بوديم، ارتفاع را تا حد ايمن افزايش داديم. در همين لحظه صداي پر اضطراب و پي در پي افسر رادار به گوشم رسيد كه پشتسر هم داد ميزد «امير كجايي؟! امير جواب بده؟». نام پرواز ما در آن مأموريت «امير» بود. اين در حالي بود كه ما زماني كه روي سطح آب در ارتفاع پايين پرواز كرديم، هر چه سعي ميكرديم با رادار منطقه تماس بگيريم، كمتر به نتيجه ميرسيديم. غافل از اينكه آنها نيز سعي در برقراري ارتباط با ما را دارند و موفق نميشوند! به افسر رادار گفتم «چرا هر چه شما را صدا ميكنيم جواب نميدهيد؟!» وي گفت: «ما نيز هر چه در راديو فرياد زديم كه به شما بگوييم دو فروند از جنگندههاي دشمن در حال نزديك شدن به شما هستند، به شما نرسيد!»
من به افسر رادار اطمينان دادم كه ما جنگندههاي دشمن را ديديم و به موقع عكسالعمل نشان داديم. ميزان سوخت نيز به حد پاييني رسيده بود اما تا بوشهر كفاف حركت ما را ميداد. نهايتا در باند فرود پايگاه ششم به زمين نشستيم.
جناب سعيدي در هنگام فرود نيز در ته باند انتظار ما را ميكشيد. به ته باند كه رسيديم نفرات زميني طبق روال جنگنده را غيرمسلح (Dearm) كردند. همزمان با اين كار جناب سعيدي به پاي هواپيما رسيد و با اشاره گفت كه به سرعت موتورها را خاموش كرده و پياده شويم.
در نهايت پياده شديم و بلايي كه سر توپ هواپيما آمده بود را از نزديك مشاهده كرديم. به صورت كاملا تصادفي يك گلوله كاليبر كوچك كه به احتمال زياد از اسحله انفرادي يكي از نفرات نيروي زميني ارتش بعث شليك شده بود، يك گلوله 20 ميليمتري را كه از خشاب بيرون آمده و قصد ورود به لولههاي چرخان توپ داشت را كمي بد شكل ميكند. همين گلوله وقتي وارد يكي از لولههاي توپ ميشود، ناهنجاري ايجاد كرده و باعث قفل شدن توپ ميگردد.
فرداي آن روز، يكي از دوستان فني به من گفت «بيا ببين آن گلوله كه به توپ هواپيمايت برخورد كرد بعد به كجا رفت!» به همراه وي به آشيانه رفتيم و با كمال تعجب مشاهده كردم گلوله مزبور راه خود را ادامه داده و به پشت صفحه آلات دقيق هواپيما درست روبروي سينه من رسيده و در آنجا متوقف شده بود. اي بسا اگر يك مقدار سرعت گلوله بيشتر بود يا سرعت ما، آن گلوله درست در قلب من نشسته بود! خواست خدا بود كه از آن سانحه نيز جان سالم بدر ببريم.
اشارهاي به شهادت همرزم صميمي خود كرديد! شرح اين واقعه را نيز بفرماييد!
در همين عمليات والفجر 8، چند دقيقه قبل از آنكه ما پرواز كنيم، جناب «بزرگي» به سمت فاو پرواز كرده بود و قرار بود هدفي را بمباران كند. در هواپيما كه قرار گرفتم به مكالمه افسر رادار و جناب بزرگي گوش ميكردم. نهايتا از زمين كنده شده و مسير پروازي فاو را به خود گرفتيم. مدت كوتاهي از برخاست ما نگذشته بود كه افسر رادار با توجه به محو شدن فانتوم آقاي بزرگي، از صفحه رادار، مرتبا با حالت گريه فرياد ميزد «زدنش، زدنش!». شهيد بزرگي پس از مورد اصابت قرار گرفتن از جنگنده خروج اضطراري انجام ميدهد و گويا پدافند زميني نيز به سمت وي شليك ميكند كه متاسفانه، پيكر پاكش در ميان زمين و آسمان تكه تكه ميشود و به شهادت ميرسد. گوش كردن به فريادهاي افسر رادار و اينكه شهيد بزرگي يكي از بهترين همدورهايها و همرزمان من بود باعث شد حزن و اندوه شديدي در آن لحظه بر من غالب شود و يكي از بدترين خاطرات جنگي مرا رقم بزند.
به سانحه در عمليات والفجر 8 اشاره كرديد! آيا قبل يا بعد از آن دچار سانحه نشديد؟
بله! يكبار در 16 ديماه سال 1359 و يكبار بعد از جنگ در سال ............. زماني كه در پايگاه «چابهار» خدمت ميكردم نيز دچار سانحه شدم.
در اوايل جنگ با توجه به اينكه سامانه INS هواپيماي اف4 دي، دقت خوبي نداشت، در برخي موارد ماموريتها را به خاطر دقت بهتر INS هشت رقمي جنگنده F-S، به همراه اين هواپيما انجام ميداديم. در ماموريتي كه روز 16 ديماه به ما محول شده بود قرار بود در يك فانتوم به همراه جناب «فيروزي» در معيت يك فروند اف-5 به هدايت سرگرد «هاشمي» به عنوان رهبر دسته به شناسايي چشمي هويزه، پشت كرخه كور كه دشمن پيشروي كرده بود بپردازيم.
جناب هاشمي خلبان پايگاه هوايي دزفول بود و وجب به وجب آن منطقه را عين كف دست بلد بود. خلاصه ما از پايگاه دزفول بلند شديم و به منطقه تحت تسلط دشمن رسيديم. در اين منطقه آقاي هاشمي با اف-5، ارتفاع خود را به زير 50 پا رساند.
جناب فيروزي هم كه مثل آقاي هاشمي جزو قديميها بود به قول خودماني «نخواست كم بياورد!» و تا جايي كه امكان داشت F-4 را كف زمين خواباند. در حال شناسايي مناطق قرارگيري يكانهاي زرهي دشمن كه الحق از استتار بسيار حرفهاي و مؤثري استفاده كرده بودند، بوديم كه ناگهان جناب هاشمي در راديو گفت «سمت چپ!» و جنگندهاش را در گردش شديدي قرار داد.
همين كه من سرم را به سمت چپ چرخاندم، به يكبار احساسي شبيه به رهاسازي تمام بمبها كه سبكي جنگنده و پرتاب شدن مقطعي آن به سمت بالا را در پي دارد به من دست داد و فكر كردم اين فشار جي مثبتي كه به ما وارد شده بخاطر رها شدن بمبهاست! اما قضيه كاملا غير از اين احساس كاذب بود!
در لحظهاي كه جناب هاشمي گردش تند خود را آغاز كرد، يك تير موشك سام SA-6 از پشت به بال راست جنگنده اصابت ميكند و هواپيما را به شدت به جلو پرتاب ميكند. بلافاصله جناب فيروزي گفت: «ببين وضعيت هواپيما چطور است؟!» من سرم را برگرداندم و ديدم گويا اثري از بال راست نيست! گفتم «جناب سرگرد من از اينجا بالي نميبينم!» اين وضعيت بال بود و دماغه هواپيما تا جايي كه چشم ميديد، مثل آبكش سوراخ شده بود. براي تعيين وضعيت كامل هواپيما كمي ارتفاع گرفته و از جناب هاشمي درخواست كرديم نزديكتر و پشت سر ما قرار گيرد و تخمين خسارت كند.
آقاي هاشمي نيز با ديدن ظاهر هواپيما گفت: «فكر نميكنم بتوانيد به پايگاه برسيد! در صورت صلاحديد ميتوانيد خروج اضطراري كنيد!» هواپيما اگرچه حركات شديد و غيرعادي از خود نشان نميداد، با اينحال به سمت بال راست غلت نميزد و اگر سرعت به زير 250 نات ميرسيد، هواپيما به شدت تمايل به غلت زدن پيدا ميكرد. در اين شرايط خلبانان بايد آزمايش «هدايتپذيري» را روي هواپيما انجام دهند و با نتايج به دست آمده از آن تصميمگيري كنند كه آيا ميتوان هواپيما را به پايگاه برگرداند يا بايد از صندلي پرتاب استفاده كرد.
نخستين گام براي اين آزمايش، رساندن هواپيما به ارتفاع حداقل 5000 پا است.
بمبها را رها كرده و جنگنده را به اين ارتفاع رسانديم. با انجام فرآيندهاي اضطراري به اين نتيجه رسيديم كه ميتوانيم به پايگاه برگرديم اما با سرعت بالاي 250 نات!
اين در حالي بود كه حداكثر سرعت لاستيكهاي جنگنده F-4D، 230 نات و بالچهها 210 نات و اگر در سرعتي بيشتر از اين عمليات فرود انجام گيرد، لاستيكها منفجر ميشوند. نهايتا با همفكري جناب فيروزي قرار شد كه جنگنده را فرود آوريم به اين ترتيب كه اهرم كنترل موتورها در دست من باشد و پدال چپ سطح كنترل سكان عمودي را نيز تا انتها به پايين بفشارم، جناب فيروزي هم با نهايت قدرت اهرم كنترل را به سمت چپ متمايل كنند تا هواپيما وارد غلت و گردش نشود. من ميبايست گوش به فرمان آقاي فيروزي، اهرم كنترل هر دو موتور را به سوي قدرت صفر درصد حركت دهم. تمام خطرات را به جان خريده و به باند فرود نزديك شديم. با اعلام حالت اضطراري به پايگاه، تمامي نفرات آتشنشاني و ديگر يكانها قبل از آن به جناب هاشمي گفتيم كه «شما اول براي فرود برويد، چون امكان دارد پس از فرود ما، باند بسته شود!» در نتيجه ايشان ابتدا فرود آمد و سپس ما اقدام به نشستن كرديم.
نهايتا به لطف خدا و رعايت دقيق دستورالعملهاي پروازي توانستيم به سلامت فرود بياييم.
آيا با هواپيماهاي عراقي نيز درگيري داشتهايد؟
بله! در دو مورد با هواپيماهاي عراقي تن به تن درگير شدم. بار اول در زمان جنگ نفتكشها، در آلرت پايگاه نشسته بوديم كه رادار منطقه حمله هواپيماهاي عراقي به سمت نفتكشهاي ما را اعلام كرد. بلافاصله بلند شديم و با راهنمايي لحظه به لحظه افسر رادار به سمت جزيره «فارسي» حركت كرديم. در حوالي اين جزيره، با سمت و ارتفاعي كه از رادار گرفته بوديم، يك فروند ميراژ F1 نقرهاي را در جلوي خود مشاهده كردم كه با سرعت نهچندان بالايي در ارتفاع تقريباً پايين در حال حركت بود.
با گرفتن تاييد رادار به سرعت و به راحتي خود را پشت ميراژ قرار دادم و اصلا تصور اينكه به دست آوردن چنين هدف چرب و نرم و راحتي ممكن است يك فريب باشد را به ذهن خود راه ندادم. از آنجا كه موشكهاي حرارتي AIM-9 (سايدويندر) ميبايست زير دو مايل فاصله با هدف شليك شود، تا حد مجاز فاصله را با ميراژ عراقي كم كردم. در دل با خود ميگفتم كه «حتما مرا نديده است!» خلاصه موشك حرارتي را شليك كردم. موشك همين كه از هواپيما جدا شد، مستقيم كله كرد و وارد آب دريا شد. همين كه من موشك را شليك كردم، ناگهان خلبان هواپيماي ميراژ، جنگنده خود را در گردش بسيار شديدي به سمت راست قرار داد! شما ميدانيد توانايي گردش هواپيماي ميراژ F1 تا حدود زيادي بالاتر از فانتوم است. با علم به اين قضيه، با اينحال هواپيما را در سمتي كه جنگنده عراقي گردش كرده بود گردانديم و كمي به ارتفاع هواپيما افزوديم. در همين لحظه ناگهان افسر رادار در راديو فرياد زد: «سمت 90 درجه! سمت 90 درجه!» من تازه باخبر شدم كه با آنكه بارها قبل از اين ماموريت درباره فريب و ترفندهاي هواپيماهاي بعثي شنيده بوديم، خود نيز اين بار گرفتار حقه آنها شده بوديم به اين ترتيب كه ميراژ اولي خود را به عنوان طعمه به راحتي در دسترس قرار داد و دومي كه در ارتفاع پايينتري دور از چشم رادار پرواز ميكرد، با قرار گرفتن ما در پشتسر هدف، بلافاصله بالا ميكشيد و تكليف ما را مشخص ميكرد. همين كه صداي افسر رادار را در راديو شنيدم، هواپيما را تا جايي كه جراتمان اجازه ميداد، كف آب رسانده و با سرعت از منطقه بيرون آمديم. با رسيدن به آبهاي خودي بالا كشيدم و به سمت پايگاه ادامه مسير دادم كه افسر رادار باز هم روي راديو آمد و گفت: «آفرين بر شما! تبريك ميگم!» گفتم «براي چي؟!» گفت: «از اينكه شما يكي از ميراژهاي دشمن را ساقط كرديد!» گفتم «موشك ما به درون آب سقوط كرد! ما هواپيمايي نزديم!»، نگو خلبان جنگنده عراقي كه هواپيمايش را در گردش شديد قرار ميدهد، به علت پايين بودن ارتفاع دچار سرگيجه شده و به همراه جنگندهاش درون آب فرو ميرود.
برخورد دوم در نزديكي جزيره «خارك» اتفاق افتاد. با آژير اسكرامبل از باند پرواز بوشهر به هوا برخاستيم و براساس اطلاعات رادار زميني كه گفت: «4 فروند از هواپيماهاي دشمن به سمت گوره پرواز ميكنند!» به سمت هدف مسير را اطلاح كرديم. تلمبهخانه «گوره» در نزديكي خارك جايي بود كه نفت را براي بارگيري نفتكشها به خارك تلمبه ميكرد.
افسر رادار لحظه به لحظه سمت، ارتفاع و فاصله ما از دسته پروازي دشمن را اعلام ميكرد. فاصله كمتر و كمتر ميشد اما به علت گرد و غباري بودن هوا، نميتوانستم دسته پروازي را با چشم ببينم. رادار اعلام كرد «فاصله شش مايل!». در اين فاصله گفتم كه ارتفاع را به زير اين توده گردوغبار كاهش ميدهم تا آنها را ببينم. همين كه به ارتفاع 500 پا يعني درست زير توده غبار رسيدم، يك دسته 4 فروندي فشرده از جنگندههاي دشمن را در فاصله چهار مايلي خود مشاهده كردم كه با زاويه از روبهرو در حال نزديك شدن بودند. با محاسبهاي سرانگشتي و احتساب اينكه شعاع گردش F-4 حدود ÷نج مايل است، اگر من گردش ميكرد، شايد آنها را از دست ميدادم. چه بسا شايد پس از گردش روبروي آنها در ميآمدم. تصميم گرفتم مستقيم به سمت دسته مزبور حركت كرده و با توپ هواپيما آنها را مورد اصابت قرار دهم.
با سرعت بسيار بالايي به هم نزديك ميشديم كه ناگهان در فاصله دو مايلي، به فرمان رهبر دسته، هر 4 فروند از هم جدا شدند. هنوز دسته پروازي كاملا پخش نشده بود كه مشاهده كردم، كانوپي يكي از جنگندهها كنده شد و خلبان آن به همراه صندلي از هواپيما خروج اضطراري كرد. سه جنگنده باقيمانده نيز با ريختن بيهدف بمبها گردش كردند و ناپديد شدند. من هم با گرفتن سمت و ارتفاع به بوشهر برگشتم.