مصاحبه با سرتيپ آزاده خلبان «خسرو غفاري»-مهدی بابامحمودی
مقدمه:
اگر بخواهيم با كمي جسارت سلسله مراتب هزينههاي جهاد در راه خدا را برشمريم، بعد از شهادت و جانبازي در مسير دفاع از ارزشهاي ملي و اعتقادي،ا سارت و دربند دشمن بودن را شايد بتوان سومين رده فضيلت معنوي جهاد دانست. اين «حبس مقدس» در طي جنگ با عراق از آنجا داراي ارزشي چند برابر ميشود كه بدانيم، صدام در رفتار با «اسرا» خود را پايبند به هيچ قانون و مقررات بينالمللي نميدانست و حتي در مواردي از معرفي تعدادي از اسرا به نمايندگان «صليب سرخ» براي در جريان قراردادن خانوادهاش از سرنوشت وي ممانعت ميورزيد، چيزي كه شايد بتوان آن را كوچكترين حق يك «اسير» دانست. اكنون كه كمي با حال و هواي دوران اسارت آشنا شديد توجه شما را به مصاحبه با تيمسار سرتيپ خلبان «خسرو غفاري» جلب ميكنيم. كسي كه بدون شك با توجه به تاريخ اسارتش، دين خود را به نيروي هوايي و هم به كلمه مقدس «اسارت» ادا كرده است!
ـ با توجه به فرمايشات ائمه اطهار و بزرگان دين در رابطه با اينكه «توجه نكن كه ميگويد، ببين چه ميگويد!» چه درسهايي از اساتيد خلبان امريكايي خود آموختيد؟
- • روزي خاطرم هست يكي از فرماندهان امريكايي گردان آموزش هنگامي كه ما در حال طي دوران آموزش در ايالات متحده بوديم من و يكي از دوستانم را صدا زد و گفت: «امروز به همراه من به منزل ما آمده و شما طرز تهيه غذاهاي ايراني را به همسر من ياد داده و با غذايي كه با همكاري هم درست ميكنيد شام را دور هم خواهيم خورد.»
من و دوستم به همراه فرمانده مزبور در كوي منازل سازماني به منزل وي رفته و مشغول صحبت شديم كه تلفن زنگ زد. پس از مكالمه كوتاهي گفت: «از عمليات بود! براي يكي از هواپيماها مشكلي اضطراري پيش آمده و من بايد سريع خود را به آنجا برسانم» من و دوستم لزومي براي ماندن نديده و به همراه فرمانده مزبور راه افتاديم تا در راه رسيدن به عمليات، ما را نيز تا محل سكونتمان با اتومبيل برساند.
با توجه به شرايط پيش آمده، ما انتظار داشتيم با سرعت بالايي حركت كرده و خود را به عمليات برساند. در كمال تعجب مشاهده كرديم اين سرهنگ امريكايي، با توجه به نصب تابلوهايي مبني بر «بيشينه سرعت 5 مايل در ساعت (8 كيلومتر بر ساعت) در خيابانهاي منازل سازماني، سرعت خود را به هيچوجه از اين مقدار بيشتر نميكند. با رسيدن به محل سكونتمان، ما پياده شده و انتظار داشتيم اين بار ديگر با سرعت بالاتري به سمت عمليات حركت كند، كه باز هم مشاهده كرديم با همان سرعت 5 مايل بر ساعت به حركت خود ادامه ميدهد.
اين قضيه گذشت تا اينكه وي را فردا صبح ديدم و در جواب اينكه «انتظار داشتم سريعتر از اين خود را به عمليات برسانيد» گفت: «ما سالانه، ميلياردها دلار براي نيروي زميني، هوايي و دريايي و در مجموع براي نيروهاي مسلح خود خرج ميكنيم كه بچههاي كوچك ما در كوچه و خيابان امنيت داشته باشند؛ اگر من با سرعت غيرمجازم با يكي از همين كودكان تصادف كنم، وجود ارتش و اين همه خرج و مخارج براي آن بسيار بيهوده است!»
ـ در دوران آموزش با چه هواپيماهايي پرواز كرديد؟
- •در ابتدا با هواپيماي يكموتوره ملخدار سسنا T-41، سپس با T-37 و نهايتا با هواپيماي T-38 تالون كه يك هواپيماي فراصوت بود و دانشجويان با رسيدن به مرحله پرواز با T-38، در يك پرواز، گذشتن از سرعت صوت و پرواز فراصوت را تجربه ميكردند.
ـ چه تفاوتهايي بين سرعت فروصوت و فراصوت از ديد يك خلبان درون جنگنده وجود دارد؟
- •از ديد خلبان تنها تفاوت هنگام گذشتن از سرعت صوت است. در آن لحظه سرعتنما از عدد 1 ماخ گذشته و عقربه ارتفاعسنج به صورت لحظهاي يك پرش كه ناشي از همان برخورد امواج ضربهاي به هواپيما است از خود بروز ميدهد. به علاوه خلبان آن صداي وحشتناك ناشي از شكستن ديوار صوتي را هرگز نميشنود. آن پرواز تنها به اين دليل بود كه خلبان احساس يك پرواز فراصوت را عملا تجربه كند.
ـ يك خاطره از دوران پروازهاي آموزشي بفرماييد!
- •پزشكهاي خلبانان در ارتفاعات مختلف و حالات گوناگون پروازي انجام دهد. ناگفته نماند در اينگونه پروازها خلبان در كابين جلو و پزشك در كابين عقب قرار ميگيرد. هنگامي كه ما در پايگاه هوايي «كريگ» در ايالت «آلاباما» نخستين پروازهاي آموزشي را آغاز كرديم، روزي يكي از پزشكان هوايي در حال انجام همين پروازهاي مخصوص پزشكها بود. در اين پرواز به خصوص كه با هواپيماي آموزشي T-38 صورت گرفت، خلبان هنگامي كه پس از پايان مانورهاي از پيش تعيين شده، خواست فرود بيايد، متوجه شد كه ارابههاي فرود هواپيما باز نميشود. بلافاصله با همفكري كه با اساتيد خلبان پايگاه ميكند به اين نتيجه ميرسد كه بايد به همراه پزشك هوايي از جنگنده خروج اضطراري كند بنابراين با پرواز بر فراز «منطقه خروج»1 تا كمترين ارتفاع مجاز پايين آمده و بلافاصله هر دو مبادرت به خروج اضطراري ميكنند. جنگنده با زاويه كمي با دماغه به درون گل تا جلوي كابين خلبان فرورفته و منفجر نيز نميشود. نكته جالب توجه اين مطلب در اين است كه اين پزشك هوايي علاوه بر تجربه حالات مختلف پروازي، خروج اضطراري را نيز تجربه كرد كه مطمئنا براي پزشكان هوايي يك آرزو محسوب ميشود.
ـ در هنگام آغاز جنگ در كدام پايگاه حضور داشتيد؟ شاهد چه اتفاقاتي بوديد؟
- •در روز 31 شهريور 59 من در پايگاه هوايي بندرعباس بودم. اين پايگاه برخلاف بسياري از پايگاههاي هوايي كشور، توسط نيروي هوايي بعث بمباران نشد و ما در اخبار بعدازظهر متوجه بمباران سراسري پايگاهها و پادگانهاي نظامي كشور توسط نيروي هوايي عراق و به تبع در جريان آغاز رسمي جنگ توسط صدام قرار گرفتيم.
ـ نخستين پرواز جنگيتان را در چه تاريخي انجام داديد؟ شرح مختصري از آن را بفرماييد!
- •من نخستين پرواز جنگيام را در مورخه 4 آبان 1359 انجام دادم. در آن پرواز من به عنوان شاگرد در جلو و شهيد «ياسيني» به عنوان استاد در كابين عقب براي بمباران هدفي در «خسروآباد» به پرواز درآمديم. از آغاز جنگ تا آن زمان با توجه به نيازي كه در بندرعباس به امور آموزش احساس ميشد، در آنجا ماندم، ناگفته نماند در مدتي كه در بندرعباس بودم پروازهاي پوشش هوايي جزاير «كيش»، «تنب بزرگ» و «كوچك» و «ابوموسي» را انجام ميدادم.
در ماموريت روز 4 آبان كه جنگنده ما شماره 1 و هواپيماي شماره 2 به هدايت شهيد «اكرادي» بود، براي انهدام يك سايت موشكي زمين به هواي سام مستقر در شرق آبادان رفتيم و به صورت موفقيتآميزي آن را به پايان رسانديم.
ـ وضعيت ميدانهاي نبرد در ماههاي ابتدايي جنگ چطور بود؟
- •در آغاز تجاوز عراق به ميهن عزيزمان، با توجه به اينكه نيروي زميني ارتش در حال تجديد سازمان و سپاه نيز كمكم در حال شكلگيري بود، يگان زميني منسجمي كه جلوي پيشروي سريع بعثيها را بگيرد وجود نداشت. در اين برهه وظيفه خطير نيروي هوايي، متوقف كردن حركت عمقي دشمن با هدف گرفتن زمان براي انسجام نيروهاي زميني بود. اين مرحله كه حدود دو ماه به طول انجاميد، جنگنده ـ بمبافكنهاي F-4 و F-5 به درگيري تن به تن با تانكها و يگانهاي مكانيزه عراق پرداختند. ما با شكاريهاي مسلح به موشكهاي راكت و فشنگ 23 ميليمتري به سراغ تانكها ميرفتيم كه متاسفانه بيشترين تلفات نيروي هوايي نيز در همين دو ماه به وقوع پيوست.
ـ آيا در اين مدتي كه فرموديد، سانحهاي هم برايتان اتفاق افتاد؟
- •بله! ماموريتي رفته بوديم كه جناب «منوچهر محققي» شماره يك و من و جناب «پرويز گودرزي» شماره دو بوديم. در راه بازگشت حوالي آبادان، در منطقهاي به نام «طره» جنگنده ما به وسيله توپ ضدهوايي 23 ميليمتري مورد اصابت قرار گرفت. خوشبختانه بدون هيچ مشكل حادي در بال رهبر دسته ادامه پرواز داده و به سلامت در پايگاه بوشهر به زمين نشستيم. پس از فرود به همراه جناب محققي براي بازديد جنگنده رفتيم و ديديم كه سراسر قسمت زيرين هواپيما در بيش از 25 نقطه مورد اصابت گلوله قرار گرفته است.
ـ با توجه به اينكه شما جمعي پايگاه هوايي بندرعباس بوديد، براي شركت در عملياتهاي جنگي به چه پايگاههايي و به چه مدت اعزام شديد؟
- •من در تاريخ 20 مهر از بندرعباس به پايگاه هوايي بوشهر و سپس به عنوان مامور به همراه شهيد «اكبر ساماني» با دو فروند F-4 به پايگاه هوايي دزفول اعزام شديم. همزمان دو فروند فانتوم از پايگاه سوم شكاري «همدان» و دو فروند F-4 ديگر از پايگاه يكم شكاري «تهران» به ما ملحق شدند. در آنجا مسووليت اين 6 فروند فانتوم و برنامهريزي براي انجام عمليات توسط آنها به من واگذار شد. محل اقامتي براي ما در نظر گرفته و امكانات و تسهيلاتي را براي ما فراهم كردند. پيش از پرواز از بوشهر به دزفول طبق دستور قرار بود كه ما 48 ساعت پرواز پوشش هوايي انجام داده و به بوشهر برگرديم. ماموريت ما به جاي 48 ساعت، يك ماه به طول انجاميد و در آنجا در طول اين ماه از 12 نفري كه براي ماموريت آمده بوديم، دو نفر به شهادت رسيدند. در اين ماموريت افتخار من اينست كه نخستين پرواز جنگي F-4 از مبدا دزفول را من به انجام رساندم.
ـ در كدام عمليات فكر ميكنيد واقعا مثمرثمر واقع شديد؟!!
- •در همان ماموريت يك ماهه به دزفول، يك روز بعدازظهر جناب سرهنگ «امير جلالي» جانشين فرمانده وقت پايگاه چهارم شكاري دزفول مرا احضار كرده و گفت: «امشب قرار است سوسنگرد سقوط كند! يك لشكر قرار است امشب به سمت اين شهر عمليات انجام دهد! ماموريت شما، بمباران محل استقرار اين لشكر است.» با گرفتن دستور پروازي از جناب امير جلالي به صورت تك فروندي بلند شده و به سمت مواضع موردنظر حركت كرديم. با رسيدن به منطقه هدف، هرچه گشتيم از لشكر خبري نبود! در همين زمان متوجه گشوده شدن آتش پدافند زميني عراق به سمت جنگنده شدم. بلافاصله گردش كرده و توپهاي پدافندي را بمباران نمودم. پس از بازگشت به جناب امير جلالي گفتم: «ما هدف اصلي را پيدا نكرديم، اما چند توپ پدافند هوايي كه در همان حوالي مستقر بودند را نابود كرديم.» وي گفت: «ماموريت بايد تكرار شود، سريعا دو نفر ديگر را انتخاب و عمليات را دوباره انجام دهيد! اگر خودت هم خواستي بروي، من حاضرم پشت كابين بنشينم.» گفتم: «احتياجي نيست جناب سرهنگ، جوانترها هستند!»
با توجه به اينكه خودم ماموريت قبلي را انجام داده و ميدانستم، هدف دقيقا در محل موردنظر فرماندهان وجود ندارد، با خود گفتم اگر دوباره خودم بروم بهتر است تا ديگر دوستان! بلافاصله پرواز كرده و با رسيدن به مختصات محل علامتگذاري شده روي نقشه باز هم متوجه عدم حضور يگان عراقي شدم. مصمم بودم هرطور شده هدف را پيدا كنم. در آن زمان دستور اكيد داشتيم كه تا جايي كه شرايط اقتضاء ميكند در ارتفاع پايين عمليات را انجام داده و از ارتفاع گرفتن خودداري كنيم. عليرغم اين دستور اوجگيري كردم تا از منظر بالاتري به منطقه نگاه كنم. اين كار من مورد اعتراض شديد خلبان كابين عقب قرار گرفت. وي گفت: «الان جنگنده را با موشك ميزنند!» در همين حين ناگهان محل اجتماع انبوه نفرات و تانكهاي عراقي را در آن ارتفاع مشاهده كردم. بلافاصله شيرجه زده و راهي هدف شدم. خورشيد داشت كمكم غروب ميكرد كه من به بالاي سر نفرات عراقي رسيدم. با غروب خورشيد آنها همگي دور هم جمع شده و به صورت بسيار متمركز آماده حمله شبانه بودند به همين علت هدف بسيار خوبي براي بمباران محسوب ميشدند. جالبتر اينكه آنها با تاريكي هوا اصلا انتظار حمله هواپيماهاي ما در آن ساعت از روز را نداشتند. با رها كردن بمب روي سر آنها كاملا متوجه تلفات سنگيني كه به آنها وارد خواهد آمد شدم. نهايتا گردش كرده و در راه بازگشت قرار گرفتيم. در همين حين بازگشت به يكباره فكري بر من مستولي شد كه «مختصات جايي كه من بمباران كردم، با محلي كه بر روي نقشه مشخص شده بود، كاملا تفاوت داشت. نكند من نيروهاي خودمان را بمباران كرده باشم!» همچنان كه طي مسير ميكرديم و با خود كلنجار ميرفتم، آنچنان سردردي گرفتم كه همين الان هم گاهي به سراغم ميآيد! در حالي كه اصلا در شرايط روحي درستي به سر نميبردم، به هر زحمتي بود، جنگنده را نشانده و از كابين خلبان خارج شدم. به سمت ساختمان ستاد فرماندهي كه حركت كردم، ديدم جناب «حسين عسگري» كه از خلبانان رزمنده و دلاور F-5 بود در حال حركت به سمت من است. به محض اينكه به من رسيد گفت: «تو چكار كردي؟!!!» با شنيدن اين جمله از فرط غم و اندوه همانجا نشستم روي زمين! تمام بدنم قفل شده بود! نميدانم چطور در آن لحظه زبانم چرخيد و گفتم: «مگه چي شده؟!!!» گفت: «آنچنان تلفات سنگيني به عراقيها وارد كردي كه از دفتر فرماندهي كلقوا برايت يك اسلحه كلاشينكف هديه فرستادند!» در آن لحظه از اين جمله من فقط با شنيدن قسمت اولش كه بمباران عراقيها بود آنقدر آرامش پيدا كردم كه ديگر نميشنيدم جناب عسگري چه ميگويد! خيلي خوشحال بودم چون در درجه اول در بمباران دچار اشتباه نشده بودم و در درجه دوم توانسته بودم ضربه مهلكي بر پيكر لشكر عراقي وارد نمايم. در افكار خود غوطهور بودم كه جناب امير جلالي به من اطلاع دادند كه از دفتر آيتا... «رفسنجاني» تماس گرفتهاند و با شما كار دارند. فكر ميكنم رييس دفتر آقاي رفسنجاني بودند كه ضمن تشكر از من پيام تبريك فرماندهان عالي جنگ را به علت انجام اين ماموريت به اينجانب ابلاغ كرده و گفتند: «تو سوسنگرد را از سقوط نجات دادي!»
اين قضيه گذشت تا اينكه حدود 8 ماه بعد من براي انجام اموري به تهران آمده و به گردان آموزشي پايگاه يكم شكاري رفتم. هنگام صرف صبحانه در غذاخوري گردان، يكي از خلبانان جوان F-4 كه در ميز كناري ما نشسته بود رو به من كرد و گفت: «شما خسرو غفاري هستي؟!!!» من تا به حال اين خلبان را نديده و نميشناختمش. وي كه پس از كمي گفتگو متوجه شدم جناب «مجيد عليدادي» است در ادامه گفت: «آيا شما، غروب روز 24 آبان، دو پرواز به سوسنگرد نكردي؟!» گفتم: «بله، چطور مگه!» گفت: «آيا هر دوبار خودت حمله كردي؟!» گفتم: «بله!» گفت: «من آن زمان افسر رابط نيروي هوايي در نيروي زميني در سوسنگرد بودم ميخواهي برايت بگويم آنجا روي زمين چه اتفاقي افتاد؟!» در واقع شنيدن داستان كسي كه در آن عمليات از روي زمين با چشم خود شاهد حوادث بود براي من بسيار جالب بود. گفت: «بار اول كه آمدي هدفت را پيدا نكردي و رفتي. بار دوم حدود نيم ساعت بعد آمدي و با اوجگيري دشمن را شناسايي كرده، از سمت مواضع خودي به سمت دشمن شيرجه زدي. در لحظهاي كه در حال حركت به سمت مواضع دشمن بودي، پدافند دشمن، آنچنان جهنمي به سوي جنگنده شما به پا كرد كه تمام بسيجيها و ارتشيهاي آن منطقه گفتند كه عراقيها جنگنده ما را زدند. جنگنده شما وارد كوهي از آتش شد و بمباران كرد و به سلامت از آن غائله خود را بالا كشيد و فكر ميكنم حتي يك گلوله هم به شما برخورد نكرد. زماني كه بمباران شما تمام شد و اوجگيري كردي بسيجياني كه بر روي تپه «اللهاكبر» مستقر بوده و اشراف كاملي به عمليات شما داشتند با مشاهده متلاشي شدن لشكر عراقي، چنان غريو اللهاكبر را سر دادند كه تا حدود نيم ساعت كل منطقه يك صدا بانگ اللهاكبر به گوش ميرسيد!
ـ از عملياتي كه متاسفانه جنگندهتان مورد اصابت قرار گرفته و به اسارت درآمديد بگوييد!
- •سال 63 پس از اتمام ماموريت در تهران، به پايگاه سوم شكاري همدان منتقل و در آنجا سمت فرماندهي گردان 31 شكاري را عهدهدار شدم. در اين پايگاه تا خردادماه 1364 به انجام ماموريتهاي جنگي مشغول بوديم تا اينكه در همين ماه به اسارت درآمدم.
در يك بعدازظهر از روزهاي خرداد 64 از ستاد فرماندهي پايگاه به من زنگ زده و به آنجا احضار شدم. وقتي وارد ستاد شدم، مهندس «حسيني» كه از بچههاي سپاه بود را به من معرفي كردند. البته پيش از آشنايي با جناب حسيني، جناب سرهنگ «صديق»، فرمانده وقت نيروي هوايي با من تماس گرفته و گفته بودند كه چنين شخصي به آنجا ميآيد و شما همكاري لازم را با وي انجام دهيد. ماه مبارك رمضان بود. پس از يك گفتگوي مفصل، من به پست فرماندهي رفته و با توجه به دو فروندي بودن عمليات با تماس با سه خلبان مورد نظرم به آنها گفتم بعد از افطار به عمليات بياييد. تا ساعت 12 شب به بررسي چگونگي انجام عمليات پرداختيم. سپس همگي به منزل رفته و قرار شد ساعت 3:30 بامداد همگي در پست فرماندهي پايگاه جمع شويم.
با وجود اينكه اصلا خوابم هم نبرده بود از بستر بلند شده و به فرزندانم نگاهي انداختم. صبح آن روز پسرم قرار بود آخرين امتحان نهايي خود را برگزار كند. با خود گفتم اگر از عمليات برگشتم كه هيچ، اگر هم برنگشتم پسرم وقتي از آن مطلع ميشود كه امتحانش را به اتمام رسانده است. گويي به من الهام شده بود كه ديگر بازگشتي در كار نيست!
ـ آيا اين افكار مزاحم منشاء خاصي داشت يا نگرانيهاي قبل از انجام عمليات بود؟
- •من حدود سه ماه پيش از اين پرواز بدون بازگشت براي ماموريتي آموزشي به پايگاه يكم شكاري تهران، گردان آموزش رفته بودم. هنگامي كه وارد ساختمان گردان شدم ديدم كه عكس پنج تن از استادخلبانان اين گردان به ترتيب ارشديت بر روي يكي از ديوارها نصب شده است. از سمت چپ نفر اول و دوم كه از دوستان من بودند به شهادت رسيده و عكس بعد از اين دو شهيد بزرگوار عكس من بود. در آنجا به من الهام شد كه در آينده نزديك نوبت من است!
ـ و حالا آغاز پروازي پر از حادثه!
- •در آن زمان اتومبيل گردان دست من بود. بامداد با اتومبيل به گردان عمليات آمده و سوييچ را طوري در زيرسيگاري قرار دادم تا اگر به آن احتياجي بود و من نبودم براي بردن اتومبيل بچههاي گردان به مشكلي برخورد نكنند.
با جمع شدن بقيه خلبانها شامل آقايان «عبيري» پشت كابين من و «دلخواهاكبري» و «اشكان» خلبانان شماره دو و توجيه نهايي و برطرف كردن ابهامات احتمالي، به سمت آشيانه فانتومهاي مسلح رفتيم. هيچ مشكل فني خاصي بروز نكرده و دو جنگنده در ساعت 5:30 بامداد در دل آسمان جاي گرفتند. پس از خروج از محدوده همدان وارد «كرمانشاه» و سپس «ايلام» شده و نهايتا به هدف شهر «بغداد» مرزهاي بينالمللي را پشت سر گذاشتيم. با كاهش ارتفاع و ورود به فضاي قلمرو دشمن و با توجه به هشدار سامانهها متوجه شناسايي جنگندهمان توسط رادارهاي زميني شديم اما با استفاده از تاكتيكهاي مختلف سعي در دوري از موشكهاي زمين به هوا داشتيم.
يكي از نقطه نشانيهاي زميني ما، شهر «بعقوبه» بود كه فاصله آن از بغداد مثل فاصله شهر «تهران» تا «كرج» است. با رسيدن به آسمان بعقوبه، سمت بغداد را گرفته و با سرعت حدود 800 كيلومتر بر ساعت در ارتفاع پست به مسير ادامه داديم. در يك لحظه يك نيروگاه برق بزرگ آنقدر زيبا زيرپايم نمايان شد كه حيفم آمد همينطور بيتفاوت از روي آن رد شوم! بلافاصله دو تيربمب روي آن رها كردم. در حالي كه چراغهاي حومه شهر بغداد كمكم داشت نمايان ميشد، ناگهان متوجه اصابت رگباري از گلولههاي توپ پدافندي به جنگنده شدم. به يكباره تمام نشانگرها رو به سوي «صفر» حركت خود را آغاز كردند. تمامي بوقهاي هشداردهنده سامانهها به كار افتاده بودند. همزمان هرچه اهرم قدرت موتور2 را جلو و عقب ميبردم، هيچ واكنشي از موتورها مشاهده نميشد. بهطور واضحي هر دو موتور با اصابت گلوله از كار افتاده و جنگنده با سرعتي نزولي در حال حركت بود. با مشاهده اين وضعيت و اينكه هر لحظه احتمال اجبار به خروج اضطراري از جنگنده وجود دارد، اوجگيري را آغاز كرده و به سمت ايران گردش كردم. در همين حين به عبيري گفتم: «با رسيدن به سرعت 200 نات، اعلام كن تا از جنگنده خارج شويم.» همچنان در حال سروكله زدن با F-4 زخمي بودم كه عبيري گفت: «سرعت 210 نات.» با هماهنگي قبلي، عبيري دستگيره خروج اضطراري را كشيده و سپس هر دو از هواپيما به بيرون پرتاب شديم.
هنگامي كه از جنگنده خارج شديم، من صداي عبور فانتوم دلخواهاكبري از روي سرم را شنيدم. هنوز چتر صندلي من بهطور كامل باز نشده بود كه به نزديكي زمين رسيدم. در همين حين، با وزش باد، چترنجات داشت مرا به سمت لاشه در حال سوختن جنگنده ميبرد. عبيري كه چند ثانيه زودتر از من از جنگنده خارج شده و در ارتفاع بالاتري در حال پايين آمدن بود، براي جلوگيري از حركت من به سمت آتش آنقدر فرياد كشيده بود كه تا چند روز سينهاش ناراحت بود. با توجه به اينكه چترم كامل باز نشد، به شدت به زمين برخورد كردم و به حالت نيمه بيهوش درآمدم. عبيري به محض اينكه فرود آمد به سمت من دويد تا به من كمك كند. در اين لحظه من طلوع آفتاب را در افق ديدم. در حالي كه با كمك عبيري داشتم چترنجات را از خود باز ميكردم، توسط عشاير آن منطقه كه مسلح به تفنگ «برنو» بودند محاصره شديم. كمي خود را جمع و جور كرده و ايستادم. چند نفر از آنها جلو آمده و از ما اسلحه خواستند كه ما گفتيم هيچ اسلحهاي همراه خود نداريم.
از ميان محاصرهكنندگان چند نفر قصد حمله و ضرب و شتم ما را داشتند كه فردي از همان جمع جلو آمده و از ما حمايت كرد و از اين كار آنها ممانعت نمود. مدت كوتاهي بعد يك وانت قرمز آورده و ما را سوار كردند. پس از حدود 15 دقيقه حركت در يك جاده خاكي و سپس آسفالته به يك ايستگاه آتشنشاني در نزديكي شهر بغداد رسيديم و اتومبيل توقف كرد. يكي از عشاير از وانت پيدا شد و با تلفن با جايي تماس گرفت. به چشم به همزدني آن ايستگاه آتشنشاني مملو از نفرات ارتش و اداره استخبارات عراق شد. از آنجا سوار بر يك بنز سواري استخبارات به سمت بعقوبه حركت كرديم. با رسيدن به بعقوبه مردم تازه زندگي روزانه خود را آغاز كرده بودند. پس از پشت سر گذاردن چند خيابان به رودخانهاي رسيديم. در كنار پل رودخانه كه توقف كرديم متوجه شدم بالگردي به سمت ما در حال حركت است. بالگرد مزبور در كنار پل فرود آمده و عراقيها ما را در حالي كه توسط جمعيت مردم محاصره شده بوديم به درون بالگرد هدايت كردند. پس از حدود 4 الي 5 دقيقه پرواز، بالگرد درون يك پايگاه هوايي كه پايگاه «الرشيد» بود به زمين نشست.
درهاي بالگرد كه باز شد ديدم حدود 15 نفر خلبان با لباس خلباني به خط شده و براي استقبال از ما آمدهاند. من و عبيري از بالگرد پياده شده و به سمت ساختمان نوساز و بسيار مجلل گردان پروازي پايگاه هدايت شديم. پس از آن ما را به يك سالن همايش بزرگ بردند كه در آن يك سرهنگ منتظر ما بود. در حالي كه بقيه ايستاده بودند ما نشستيم و بازجويي آغاز شد.
پيش از آن من و عبيري با هم هماهنگ كرده بوديم كه به غير از اسم و فاميل و شماره خدمتي هيچ چيز ديگري نگوييم. سرهنگ مذكور از اسم، فاميل، پايگاه خدمتي، نوع جنگنده و نام هدف سوال كرد. اين سوال و جواب تقريبا يك ساعت به طول انجاميد، تا اينكه چند نفر وارد سالن شده و با بستن چشمها، ما را با سوار كردن در پشت يك اتومبيلي شبيه به پاترول از پايگاه خارج كردند. با رسيدن به يك ساختمان كه بعدها متوجه شديم اسمش «بالغرفه» است، من و عبيري را از هم جدا كردند. پيش از اينكه ما را از هم جدا كنند من با توجه به اينكه توسط بعثيها متهم به بمباران غيرنظاميان بغداد نشويم به عبيري گفتم: «در هيچ شرايطي نبايد بگوييم هدف ما شهر بغداد بود. اگر هر سوالي در اين زمينه شد ميگوييم هدف ما پايگاه هوايي الرشيد بود.» وارد ساختمان كه شديم، مدارك و كيف پولهايمان را از ما گرفته، در يك پاكت قهوهاي قرار داده، پاكت را پلمپ كردند و من را درون يك سلول انفرادي انداخته و تا بعدازظهر كسي سراغ ما نيامد. در اينجا هر وقت براي بازجويي ميآمدند از قول عبيري به من دروغ ميگفتند و از طرف من به عبيري، تا در گفتههاي ما تناقضي پيدا كرده و ما را بيشتر زير فشار قرار دهند. خيلي دوست داشتند از زبان ما ميشنيدند كه «ما براي بمباران بغداد آمدهايم!»
در روز اول كه من وارد سلول شدم امكاناتي نظير ميز، پارچ آب، زيرسيگاري، جالباسي، سطل آشغال و يك ظرف آلو قرار داشت. به مرور زمان و به اين علت كه بعثيها از بازجويي من نتيجهاي نميگرفتند، يكي يكي اين وسايل از سلول من خارج ميشد!
در روز سوم شخصي آمد و اندازه دور گردن و پا و ... را گرفت و رفت. براي نخستين بار غذايي كه بعدازظهر آن روز آوردند را خوردم. در طول اين سه روز نتوانستم لب به غذا بزنم و در اين مدت فقط آب و چاي نوشيده و سيگار ميكشيدم.
حوالي غروب همان روز يك سرهنگ به همراه يك نفر ديگر وارد سلول شده و براي من شلوار، پيراهن، جوراب، كمربند و كفش آوردند. سرهنگ گفت: «اينها را بپوش كه ميخواهم تورا به ديدار شخصي ببرم.» گفتم: «اگر من اينها را بپوشم و در شهر كسي از من عكسي بگيرد و به حكومت من و خانواده من نشان دهد، آنها با خود هزاران فكر درباره من خواهند كرد. من هرگز اين لباسها را نميپوشم.» گفت: «مشكلي ندارد با لباس پرواز برويم.» گفتم: «چرا چشمهاي مرا نميبنديد، من كه اينجا مهمان شما نيستم، من اينجا اسيرم.» گفت: «دوست نداري شهر بغداد را ببيني، شهر قشنگي است!» گفتم: «نه در اين شرايط!»
چشم مرا بستند و سوار ماشين شديم. پس از مدتي حركت اتومبيل متوقف شد و من چشمهايم را باز كرده و پياده شديم. خيابان شبيه خيابان لالهزار خودمان بود. پس از ورود به ساختمان متوجه شدم بعثيها ضيافتي ترتيب داده و شخصي كه آن سرهنگ اشاره كرده بود يكي از نفرات سابق نيروي هوايي است. ما دو نفر را به اتاقي راهنمايي كرده و آن فرد رو به من كرد و گفت: «ميداني اين ضيافت به چه علت است؟» گفتم: «نه!» گفت: «آنها ميخواهند تو با دوستان خلبانت تماس گرفته و آنها را تشويق به پناهنده شدن به عراق كني!» گفتم: «من نه كسي را ميشناسم نه اين كار را انجام ميدهم!»
از آنجا كه بر ميگشتيم سرهنگ رو به من گفت: «چيزي لازم نداري!» گفتم: «يك راديو ميخواهم!» يك راديوي جيبي به من دادند. دكمهاش را كه زدم ديدم روشن نميشود. متوجه شدم باتري ندارد. پس از درخواست باتري حدود 4 الي 5 روز ديگر 2 عدد باتري به من دادند. من به مدت دو روز بهطور يكسره، راديو را روشن گذاشته بودم و فكر ميكردم كه اگر باتري تمام بشود باز هم ميدهند. باتري سر دو روز تمام شد و هيچ خبري از باتري تا پايان اسارت نشد!!!
بعد از حدود 90 زندگي در سلول انفرادي بالغرفه، من را به زندان «الرشيد» منتقل كردند. در آن زندان پس از سه ماه دوباره عبيري را ديدم. در آنجا پوتينهاي خلباني ما را گرفته و دو تا پوتين پاره به ما تحويل دادند. در اين زندان غذاي ما را درون يك سطل ريخته برايمان ميآوردند و چون اجازه نداشتيم به توالت برويم، آخر شب در همان سطل ادرار كرده و يك نفر برده و در توالت خالي ميكرد.
پس از مدت 3 روز در روز «عيد قربان» از الرشيد به مدت يك هفته به زنداني ديگر منتقل شديم. در اين زندان به غير از من و عبيري و 2 تن از سربازان نيروي زميني ارتش هيچ زنداني ديگري آنجا نبود.
پس از مدت مزبور من و عبيري را سوار بر اتومبيل كرده و به اردوگاه «صلاحالدين» منتقل كردند. در آنجا لباس پروازمان را از ما گرفته و لباس زرد اسارت را به ما تحويل دادند. از روزي كه من وارد صلاحالدين شدم تا مدت 5 سال و 1 روز از آنجا خارج نشدم. با آغاز جنگ كويت و ورود اسراء كويتي به صلاحالدين نيز در آن اردوگاه بوديم تا اينكه روز24/6/69 همزمان با آزادي اسرا به خاك ميهن بازگشتم.
ـ نحوه نگهداري اسرا در صلاحالدين چطور بود؟ آيا افسران، درجهداران و سربازان همگي در يك محوطه بودند؟
- •در صلاحالدين 6 آسايشگاه وجود داشت. 3 آسايشگاه افسري بود كه از ستوان دوم تا سرهنگ تمام در آنجا زندگي ميكردند و 3 آسايشگاه درجهداري و سربازي بود. از لحاظ محوطه هواخوري و صف غذاخوري همگي با هم يكي بودند.
ـ ارشدترين نفر در آنجا از لحاظ درجه چه كسي بود؟
- •ارشدترين نفر از لحاظ درجه آقايان سرهنگ «وطنپرست»، سرهنگ «تقوي»، سرهنگ «مدارايي» كه سرهنگ دوم نيروي زميني ارتش بودند در آنجا حضور داشتند. اما ارشدترين خلبان از لحاظ ورود به نيروي هوايي جناب «دهمخوارقاني» بودند. ايشان اتفاقا قديميترين خلبان اسير نيروي هوايي بودند كه در سال 59 با درجه سرگردي اسير شده بودند. از لحاظ درجه، ارشدترين خلبان اردوگاه صلاحالدين جناب سرهنگ «وارسته» بودند كه با درجه سرهنگ دومي به اسارت عراقيها درآمده بودند. من نيز در بدو اسارت درجه سرگردي داشتم.
ـ در دوران اسارت با توجه به فراغتي كه داشتيد چه معلوماتي را كسب نموديد؟!
- •در اردوگاه صلاحالدين من زبان آلماني را از جناب «قادري» و زبان فرانسه را از جناب لقماني شراد ياد گرفتم.
ـ آموزش در اسارت به چه صورت بود؟
- •مثلا ما يك افسر نيروي زميني در آنجا داشتيم كه در آلمان دوره ديده و زبان آلماني را بلد بود. اين فرد به دو نفر آلماني ياد داده و آن دو نفر به ترتيب آموزش ديگر اسرا را به دست ميگرفتند. پس از مدتي صليبسرخ كتابهايي برايمان آورد كه در روند بهبود آموزش تاثير بسزايي داشت.
ـ خانواده چه زماني از اسارت و زنده بودن شما مطلع شدند؟
- •دلخواه اكبري بعد از اسارت به من گفت: «هنگامي كه از عمليات برگشتم با اينكه نميدانستم از جنگنده سالم خارج شدهايد يا نه به همسر و فرزندانت گفتم، خروج اضطراري خسرو را ديدم و آنها زنده هستند!»
نكته بعد اينكه آن زماني كه ما را ميخواستند در بغداد سوار بالگرد بكنند ديدم چند نفر با دوربين مشغول فيلمبرداري از ما هستند. بعدها اين فيلم در تلويزيون آلمان به نمايش درآمده و يكي از بستگانم آن را ميبيند و به خانوادهام زنده بودن مرا اطلاع ميدهد.
حدود 6 ماه كه از اسارتم گذشته بود نيز با آمدن نفرات صليبسرخ توانستم نامهاي به خانوادهام بنويسم كه بعد از 3 ماه جواب نامه آمد و خانوادهام را در جريان اسارت قرار دادم.
ـ آيا در طول اسارت در عراق به زيارت هم رفتيد؟
- •پيش از تصويب قطعنامه، هر از گاهي كه عراقيها ميخواستند بچهها را به زيارت ببرند با نيت و هدف سياسي بود و از بچهها عكسبرداري ميكردند. در نتيجه تعداد بسيار كمي از اسرا به اين شيوه به زيارت رفتند. پس از پايان جنگ گويا مرحوم ابوترابي به حزب بعث نامهاي به اين مضمون كه «اسرا را به زيارت ببريد، دولت ايران هزينه آن را به شما پرداخت خواهد كرد!» بعد از ارسال اين نامه بود كه تقريبا همه اسرا را بدون هيچگونه فيلم و عكسبرداري به زيارت بردند. ما را نيز به كربلا بردند.
ـ چه درسي از زندگي در طول اسارت آموختيد؟!
- •در هر حال و هرجا خوب باشيم خوب زندگي كنيم و سربلند از اين دنيا برويم.
ـ در نقد عملكرد نيروي هوايي، در عين حماسههايي كه خلق كرد چه اشكالاتي را بر آن وارد ميدانيد؟!
خلبانان نيروي هوايي بسيار خوب عمل كردند. بزرگترين اشكال ما در طول جنگ سريع عوض شدن فرماندهان ارشد و رده مياني نيرو بود!
ـ كلام آخر!
- •رنج خود راحت ياران طلب!